زمان ،
با يك عينك ، دقيق مي پايد ،
مبادا ثانيه اي از كاروان دقايق عقب بماند!
مدام انتظار به انتظار وصله مي زند ،
و دامن وصله پينه اش را روي زمين ِ زمان زده پهن مي كند.
زمان چرخ مي زند ،
و موج هاي دامن ِ سنگينش ، انتظار ،
هواي زمين را گاز مي زند ،
طوفان مي كند.
پاي بر زمين مي كوبد ،
و صداي پاي كوبي اين رقاصه ي فتنه انگيز ،
دالان گوش را سد ميكند .
از گوشه گوشه ي اين سرسراي تنگ ،
صداي در رفتن فنر ساعت به گوش مي رسد ، ...
ديگر بايد فاتحه ي انسان را خواند ، !!!
مؤلفه ي بودن ،
كه بايد زمين و زمان را به هم بدوزد ،
زير سؤال است !!!
بودن يا نبودن؟؟!!
مسأله اين است !
مسأله اين است ، باشيد ؛
باشيد تا زمانه ي فتــّانه را به زمين ِ زمان زده بدوزيد .
تا صورت بودن ،
زير پاي سؤال " بودن يا نبودن " له نشود .
سوزن خواستن را بر تن زمان فرو كنيد ،
كه هر خواستني ، توانستني است ،
و زمين از يوغ زمان خواهد گريخت .
باشيد ،
و كاباره ي اين جميله را بر روي سرش آوار كنيد.
باشيد ،...، بمانيد،
و شكم زمان و زمانه را بدريد ،
تا چهره ي حقيقي يك بودن ِ محض ،
نقاب بياندازد.
باشيد تا ... باشد .