آنها مرا می بینند ،
مرا می خوانند ،
ولی چه می دانند ؟!!
از سياهکاریهای شبانه ی من !!!
آنها چه می دانند ؟!! ،
منوّره !! ،
شبساز است !!
چه می دانند شمعدان می تواند ،
خنجری بر خورشید زند ؛
شمعدان می تواند شبدان باشد !!!
آنها نمی دانند ،
نمی دانند که قلبم
صدای گامهای خورشید را نمی شنود.
امّا من جای تمام آنها می دانم ،
که تو می دانی ،
من و شب یکی هستیم .
بیا خورشید ،
رنگ بزن صفحه ی گستاخ دلم را ،
بشکن بی حرمتی شب خویم را ،
بیا ،
که گونه هایم ،
سرخی ملامت مادرانه ات را کم دارد .
بیا خورشید ،
بنشین در دل شب زده ام ،
چشمه ی نور گاهی از دل شب برمی خیزد ...
می دانی ؟!!
گاهی تپش ستاره ی کوچکی را احساس می کنم
می فهمم که در دلم ،
فراخوانی ست ...
گاهی سوسو می زند ،
در قعر تاریکی ها ،
همت فراموش شده ی غریبم ...
گاهی ،
صدا می زند تو را ،
شمعدانی کوچک ِ احساسم ...
:: بازدید از این مطلب : 598
|
امتیاز مطلب : 213
|
تعداد امتیازدهندگان : 65
|
مجموع امتیاز : 65