قلم مي گذارم كنار
دل دل مي كند اين دل
مي گويد بنويس
جوهر ذهن تو دارد انگار ،
مي زند پس افكار ،
نكشي بر تن كاغذ ،
مي كند قير همه صحنه ي چشم ،
مي زند گند به ذهن ،
مي كند قير افكار
حلقه شد دست به انگشت مداد
تا كه از اين انگشت
بتراود صد هزار و اندي
گل ابيات هنر
شعر را شرّ و ورش مي سازم
و به ابيات چرند آويزم
تا كه يك غنچه اراجيف
شكفد در دل كاغذ
تا كه اين رشته ي هذيان
نشود آش قلمكار
و همه ذهن من آشوب
كه چرا ،
نكنم من بلغور،
شعر شيريني از اين دست نوشت
مغز هم بي آنكه كند تــُرش
واج واجش بكند هضم
آري ،
اين همه پا زدم و دست
تا بگويم يك چيز :
هر چه بايد باشد ،
جاي بودن خواهد ،
گرچه اين وقت طلاست ؛
جاي هر بودن اين بايد را
خالي اش بايد كرد .
:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 210
|
تعداد امتیازدهندگان : 63
|
مجموع امتیاز : 63